فلیپ استجکووسکی، تجربیاتش در زمینهی پیدا کردن اشتیاق، قدم برداشتن در راستای دستیابی به اهداف و یافتن مسیر درست زندگی را با ما به اشتراک میگذارد. در ادامه با یوکن همراه باشید.
" تا زمانی که به آنجا رسیدم نمیدانستم دارم به کجا میروم."
وقتی بچه بودیم، زندگی خیلی جالب و تازه بود. شاید به این دلیل که ما مستقیماً در ماجراجویی غرق میشدیم و به موفقیت و یا شکست آنطور که اکنون به آن میپنداریم فکر نمیکردیم.
من همیشه در مورد خلاقیت پرشور بودهام. وقتی بچه بودم، تمام درهای کمد را نقاشی میکردم، آنها درست مانند یک بوم خالی سفید بودند. در آن زمان ما در یک آپارتمان بسیار کوچک با تنها یک اتاق خواب و تنها یک کمد لباس زندگی میکردیم. با این حال مادرم مانع نقاشیهای من نشد. او حتی با تعریف کردن و کلمات خوب من را تشویق میکرد و گاه به گاه درهای کمد را تمیز میکرد.
در دبیرستان، علاقهمند به هنر شدم. با این حال، فهمیدم چیزهایی برای موفقیت در زندگی « باید انجام دهم» و از سوی دیگر چیزهای دیگری وجود داشتند که دوست داشتم انجام بدهم. به سختی درس میخواندم و به دنبال موفقیت در زمینه علوم و برنامه نویسی بودم. حتی به مسابقات ملی ریاضی و فیزیک رفتم و نتایج بسیار خوبی کسب کردم. مشکل این بود که احساس میکردم از درون خالی هستم. اگرچه همه به شدت از من حمایت میکردند تا به "مسیر موفقیت" ادامه دهم، احساس بدی داشتم و قلب من خواهان چیزی معنیدارتر بود. میخواستم در زمینهی هنر فعالیت داشته باشم. از درون میدانستم که شخصی که همه فکر میکنند نیستم. میخواستم خودم را کشف کنم.
ما به یک آپارتمان بزرگتر نقل مکان کردیم. من به یادگیری هنرهای رزمی پرداختم. این یادگیری واقعاً زیبا و طراوتبخش بود. دوباره علاقهمند شدم و دوستان جدیدی را ملاقات کردم، بعضی از آنها هنوز هم از بهترین دوستانم هستند. نمرات و عملکرد من در مدرسه کمی کاهش یافت، اما من مشکلی نداشتم. با عشق و علاقهی جدید خود درگیر بودم و این شیوهی زندگی متفاوت من را مجذوب کرد. پس از 5 سال آموزش، شور و اشتیاق من هنوز هم سوزان بود و رویای مربی حرفهای هنرهای رزمی شدن را در سر داشتم. شروع به تلاش بیشتر کردم، اما به جای پیشرفت ، احساس کلافگی در من شکل گرفت. این زمان یک دوره آشفتگی عاطفی برای من بود. روابط شخصی من را به سمت محدودیتهایم هل میدادند. حرفه و شکستهایم دردناک بودند.
افراطی عمل کردن و به طور کامل خودم را به اشتیاق اختصاص دادن، آن طور که فکر میکردم پیش نرفت. لحظات شادی و کشف خود بسیاری در آن وجود داشت که برای من خیلی باارزش بودند اما در نهایت به بیش از حد تبدیل شد. من متوجه شدم که فقط یک تمایل قوی مسیر من را تغییر نمیدهد. من مجبور بودم کار را انجام دهم. مجبور بودم هر مرحله از مسیر را طی کنم. اگرچه بعد از 5 سال آموزش آیکیدو کمربند سیاه را به دست آوردم، متوجه شدم که از مربی حرفهای شدن بسیار دور هستم.
حدس میزنم مخصوصاً وقتی که ما جوان هستیم، برای رسیدن به اهدافمان با سرعت زیادی پیش میرویم و واقعاً صبر و حوصله نداریم. ما بسیار راحت ناامید میشویم. ما همه چیز را به خود می گیریم و بسیار ناراحت میشویم.
سالهای آخر کالجم بسیار به هم ریخته بود. امتحاناتم دیر شد و نتوانستم در موعد مقرر فارغ التحصیل شوم. من سعی کردم که کارهای مختلفی در انیمیشن و طراحی دنبال کنم، که بسیار متفاوت از کار برنامه نویسی است که همیشه به دنبال آن بودم. من حتی برای مدتی موسیقی را امتحان کردم. من پنج ترانه اصلی، موسیقی و متن شعر را نوشتم، تهیهکنندگی کردم و چند برنامه انجام دادم، اما اینها کافی نبودند. دستیابی به خلاقیت به من تکامل بخشید، اما پولم داشت به اتمام میرسید. بین پیدا کردن شغل و گرفتن مدرک تحصیلی گیر کرده بودم، اما در هیچ کدام پیشرفتی نداشتم.
یک روز استاد سابق دبیرستان من را در خیابان دید. او به یاد داشت که من در طول دورهی دبیرستان، یکی از بهترین دانش آموزان در کلاس بودم و از شنیدن این که کارم خوب پیش نمیرفت غمگین شد. او به من کمک کرد اولین کارم به عنوان یک توسعه دهنده بازی را پیدا کنم. پس از آغاز کار، زندگی من شروع به بهبود کرد. مدرک دانشگاهیام را گرفتم. دختری را ملاقات کردم که هنوز با اشتیاق عاشق او هستم. حقوقم افزایش یافت و یک وبلاگ ایجاد کردم.
اگر نگاه کنم، میبینم که اهداف و رویاهایم به طرز چشمگیری تغییر کردهاند. من چیزهای زیادی را به دست آوردهام و هنوز هم چیزهای زیادی برای به دست آوردن دارم، اما این تمام داستان نیست. در بین این اهداف بزرگ لحظات بسیار کوچکی وجود دارند که پر از زندگی هستند، بیشتر ما این لحظات کوچک را از دست میدهیم. من اغلب به خودم یادآوری میکنم که اگر چه برخی از رویاها ممکن است از بین بروند، شما همیشه میتوانید اشتیاق جدیدی داشته باشید. شاید این شور در یک فرم کاملاً جدیدی باشد. شاید آنجوری که قبلاً هرگز ندیدهاید، به شما بیاید، اما همان کیفیت اساسی را دارد.
"موفقیت به معنی چیزهای مختلف در زمان و شرایط مختلف است. به ایده ها وابسته نباشید. "
برای نکتهی پایانی، میخواهم با شما مقداری از ارزشهای اصلی را که همیشه با من مانده است را به اشتراک بگذارم. من معتقد هستم که آنها به زندگی یک فرد ارزش میافزایند. در اینجا یک لیست کوتاه را معرفی خواهم کرد:
- یادگیری را ادامه دهید
- مهارتهای خود را تقویت کنید و یا مهارتهای جدیدی را فرابگیرید.
- با مردم ارتباط برقرار کنید
- روشهای هوشمندانه و یا بهتر برای حل مشکلات قدیمی یا کارهای تکراری پیدا کنید.
- از مشکلات نترسید
- یاد بگیرید آرامش داشته باشید و رها کنید
- افرادی را پیدا کنید که بتوانید با آنها صادق باشید
آیا شما نیز ارزشهایی دارید که برای مدت طولانی با شما مانده باشد؟
منبع: Possibilitychange