وقتی یه داستان جدیدی دربارهی یه پروژهای داری و ارائه میدی و رد میشه درواقع این ایدهی داستان جدید هست که رد میشه. اونها تو رو رد نمیکنن، داستانت رو رد میکنن، درواقع اونها نحوهای که داستانت رو باور دارن رد میکنن. اگر شما هم از آن دسته افرادی هستید که با «رد شدن» نمیتونید کنار بیایید با یوکن همراه باشید و توضیحات ست گودین در این باره را بشنوید.
هربار یکی برام یه چیزی مینویسه و من مودبانه ردش میکنم میگه خب پرسیدنش که ضرری نداره. ضرر داره. ضرر داره چون دفعه بعد همونجوری بهت نگاه نخواهم کرد. ضرر داره چون زمان نذاشتی که امتیاز پرسیدنش رو به دست بیاری. ضرر داره چون اگه یه چیز دیگه خواسته بودی و جوابش مثبت بود، گرفتن جواب مثبت برای چیز بعدی دفعهی بعد خیلی سادهتر میشد. پس این ایده که بری و برای تفریح و خوشی جواب رَد بشنوی چون داری وانمود میکنی که برات مهمه، برای من قابل پذیرش نیست. من نزدیک هشت سال نزدیک ورشکستگی بودم، وقتی داشتم کسب و کار کتابم رو تاسیس میکردم توی سال اول 800 نامهی جواب منفی پشت سر هم گرفتم. 900 جواب رد پشت سر هم.
تسلیم شدن خیلی آسون بود، توی خونه یا بیرون از خونه خیلی از کاری که داشتم میکردم حمایت نمیشد و جواب نمیداد.
من محدودیت خودم رو داشتم، اگه پولی نداشتم بدبخت میشدم. هی به نداشتن پول نزدیک و نزدیکتر میشدم، برای مدت طولانی درست روی لبه بودم. خیلی خوب بلد بودم کارم رو راه بندازم، خیلی خوب بلد بودم جوری کار کنم که پولم تموم نشه. چون توی ذهن من، هنوزم همینطوریه، تا وقتی پول داشته باشم میتونم کاری که دوست دارم انجام بدم.
من به اندازهی کافی قوی نبودم، برای من مثل زندان بود. چیزی که درک کردم این بود که جواب نهیِ درست، یه نه نیست؛ اینه که میدونم کار نمیکنه، یا «فعلاً نه». معنیش برای من این بود که اون فردی که پروژهام رو براش توصیف کرده بودم یا آدم اشتباهی بود یا با دیدی که به دنیا داشت، نمیتونست حرف منو اون جوری که بیان میکردم بشنوه.
من میتونستم ثابت کنم که این ایدهها، ایدههای خوبی هستن و بعضیهاشون برای آدمای دیگه میلیونها دلار پول درآوردن. پس میدونم که درست میگفتم. خب؟ ولی این مهم نبود، چیزی که مهم بود این بود که اونها فکر نمیکردن من درست میگم. اون انتقال باورِ مهم اتفاق نمیافتاد. ما یه پایگاه داده داشتیم، من و فکر کنم نه نفر دیگه توی گروه کتابمون، یه پایگاه داده توی فایلمِیْکِرپْرو (FileMaker Pro) درست کردیم. ایده این بود، دربارهی اینکه با یه کتاب چیکار کنیم دو گزینه وجود داشت، بله و «فعلاً نه». گزینهی نه نداشتیم، فقط «فعلاً نه» و بله. ما هیچوقت نفرتانگیز نشدیم، بهشون زنگ نمیزدیم یا جواب نمیدادیم که براشون یادآوری بشه.
اگه داستان جدیدی دربارهی یه پروژه داشتیم که بهشون بگیم میتونستیم دوباره بریم سراغشون. این ایدهی داستان جدید وقتی به «رد شدن» فکر میکنی خیلی مهم میشه. اونها تو رو رد نمیکنن، داستانت رو رد میکنن، اونها نحوهای که داستانت رو باور دارن رد میکنن. اگه برگردی و خیلی سخت کار کنی و شواهد و مدارک بیشتری بیاری، هرچیزی هست که برای نحوهی نگرش اونها به دنیا مهمه، کاملاً حق داری که دوباره بری سراغشون و بگی بر اساس چیزهایی که ازت یاد گرفتیم، تغییرش دادیم. نظرت دربارهی این داستان چیه؟
من که فک میکنم به این راحتیا نیست