«او تصویری آفریدهاست که در آن، شعر و موسیقی درهم آمیختهاند و به چیز گران بهای تغییرناپذیری بدل شدهاند»
این جمله ایست که هیات داوران جایزه شاهدخت آستوریاس( یکی از معتبرترین جوایز ادبی اسپانیا) درباره لئونارد کوهن گفتند.
او در سال 2011 به دلیل «مجموعه آثارش که بر سه نسل در سرتاسر جهان تأثیر گذاشته» این جایزه را دریافت کرد.
کوهن شاعر، رماننویس و خواننده و ترانهسرا بود. اولین کتاب شعرش را در 22 سالگی در مونترال منتشر کرد و اولین رمان او در سال 1963 وقتی 29 ساله بود به چاپ رسید. درون مایه شعرهای او دین، سیاست، انزوا و روابط میان فردی است. او علاقه بسیاری به فرهنگ بودیسم و ذن داشت.
کوهن متولد مونترال کاناداست. در سال 1934 و در یک خانواده متوسط یهودی . وقتی لئونارد تنها 9 سال داشت پدرش که تاجر پوشاک بود، درگذشت. این اتفاق اثر عمیقی بر روان لئونارد گذاشت که میتوان ردپای آنرا در آثار او مشاهده کرد.
او در رشته زبان انگلیسی از دانشگاه مکگیل مونترال فارغ التحصیل شد و در سال 1955 به خاطر نوشتههای خلاقانهاش جایزه ادبی Mc. Naughton (مک ناتون) را از آن خود کرد.
کوهن شیوه زندگی بسیار آزادی را برگزیده بود که شامل ارتباط با زنان عاطفی متعدد، آزمودن ال.اس.دی و سفر به دور دنیا میشد.
وقتی که بیست و پنج ساله بود به انگلستان رفت. در لندن در اتاق سرد خود مینشست و شعرهای غمگین میسرود. با سیصد دلار کمک بلاعوض سازمان هنری کانادا گذران زندگی میکرد. نخستین چیزی که در شهر لندن خرید یک ماشین تایپ و یک بارانی آبی رنگ از مغازه دست دوم فروشی بود. در واقع او یک کولی با پشت گرمی به حساب میآمد.
این مدتها پیش از آن بود که مقابل 60 هزار نفر درجشنواره ای در «ایسل آف وایت» برنامه اجرا کند. در آن روزها به عنوان یک یهودی رادیکال، شهرستانی خارجنشین و پناهندهای از صحنه ادبیات مونترال شناخته می شد. کوهن که خانوادهاش صاحب نام و بافرهنگ بودند، نگاه طعنهآمیز و متناقضی به خود داشت. او همواره بین یک روش زاهدانه و بی قید بند برای زندگی در نوسان بود و مانند بسیاری از هنرمندان همتراز خودش هرگز به یک روش همیشگی برای زندگی دست پیدا نکرد.
مدتها پیش از آنکه تماشاگری داشته باشد، ایدهی متمایزی نسبت به مخاطبین داشت. او در نامهای به ناشرش گفت که «هدفاش نوجوانان خودبسنده، عاشقانی با هر درجه از خشم، حامیان نومید نظریه افلاطون، چشمچرانها، هیپیهای موبلند و پیروان پاپ است.»
اما فضای خاکستری و همیشه بارانی لندن برای کوهن بیش از حد غمبار بود. احساس می کرد آقدر درون خود فرو رفته است که به زندانی خود تبدیل شده است. روزی در بانک تحویلداری را دید که پوستش آفتاب سوخته بود. تحویل دار به او گفت که از تعطیلات در یونان برگشته است... مقصد بعدی لئونارد دفتر هواپیمایی برای تهیه بلیط به آتن بود.
لئونارد با تمام تلاشی که برای دوری از عاشق شدن و رابطه عاطفی عمیق داشت در یونان زنی را ملاقات کرد که نتوانست عاشقش نشود. ماریان ایلن زنی نروژی بود که پیش از آن با آلکس ینسن رمان نویس نروژی ازدواج کرده بود و از او یک فرزند به نام آکسل داشت. مادربزرگ ماریان سالها پیش به او گفته بود که عاشق مردی خواهد شد که زبانی از جنس طلا دارد. ماریان در یک بعدازظهر آفتابی فهمید که آن مرد لئونار کوهن است که به صورت اتفاقی با او ملاقات کرده بود.
با آنکه ماریان و لئونارد مدت زیادی را در کنار هم نگذراندند، اما تا سالها دلباخته هم بودند. حتی پس آنکه از هم جدا شدند و ماریان دوباره ازدواج کرد آنها رابطه دوستانشان را حفظ کردند. در واقع تا زمان مرگ ماریان.
ماریان در سالهای پایانی عمر به سرطان مبتلا شد. لئونارد وقتی موضوع را فهمید که تنها چند روز به پایان زندگی او باقی مانده بود.
او تنها توانست نامه ای برای او بنویسد:
«خب ماریان، به زمانی رسیدهایم که واقعا خیلی پیر شدهایم و جسممان فرتوت شده. فکر میکنم به زودی به تو ملحق خواهم شد. بدان که خیلی نزدیک پشت سرت هستم، آن قدر که اگر دستت را دراز کنی، دستم را خواهی گرفت. و میدانی که همیشه عاشق زیبایی و خردمندیات بودهام. اما احتیاجی نیست بیشتر بگویم چون خودت همه را میدانی. اما حالا، تنها میخواهم برایات سفر خوبی را آرزو کنم. خدا نگهدار دوست خوبم. با عشقی بیکران. تو را در انتهای جاده خواهم دید»
این کلمات آقای زبان طلایی آرامش عمیقی به ماریان داد و گذراندن آن لحظات را برایش آسانتر کرد. فردای آن روز ماریان درگذشت.
طی چند دهه باب دیلان و کوهن بارها یکدیگر را ملاقات کرده بودند. در اوایل سالهای 1980 کوهن اجرای دیلان در شهر پاریس را تماشا کرد و فردا صبح در کافهای روبهروی هم از آخرین کارهایشان گپ میزدند. به خصوص دیلان مفتون «هالهلویا» شده بود. دیلان زیبایی پیوند مضمون دنیوی و اخروی را در شعر دریافته بود. از کوهن پرسید نوشتن ترانه چقدر زمان برد. کوهن به دروغ پاسخ داد: «دوسال»
«هالهلویا» پنج سال وقت کوهن را گرفته بود. نسخههای مختلفی از شعر را نوشت و مدتها پیش از آنکه روی نسخه نهایی تصمیمگیری کند،در یکی از مراحل نگارش خودش را در اتاق هتل در حالی که سرش به کف زمین برخورد کرد دیده بود.
کوهن به دیلان گفت که ترانهی I really like ‘I and I از آلبوم Infidels باب دیلان را دوست دارد. از باب پرسید نوشتن این شعر چقدر وقت گرفت؟ دیلان گفت تقریبا پانزده دقیقه!
وقتی از کوهن درباره این برخورد با دیلان می پرسند، میگوید: «شبیه بر زدن پاسور بود.»
لئونارد کوهن در عمر هنری خود در مجموع 14 آلبوم منتشر کرد که هر یک از آثار ماندگار موسیقی دنیا به شمار می روند. آخرین آلبوم او در سال 2016 با نام «تو تاریکتر میخواهیاش» مجموعه ایست با مضامینی مثل خدا، مرگ و سرنشت بشر.
او تنها 17 روز پس از انتشار آخرین آلبوم اش در سن 82 سالگی درگذشت.
«او تصویری آفریدهاست که در آن، شعر و موسیقی درهم آمیختهاند و به چیز گران بهای تغییرناپذیری بدل شدهاند»
این جمله ایست که هیات داوران جایزه شاهدخت آستوریاس( یکی از معتبرترین جوایز ادبی اسپانیا) درباره لئونارد کوهن گفتند.
او در سال 2011 به دلیل «مجموعه آثارش که بر سه نسل در سرتاسر جهان تأثیر گذاشته» این جایزه را دریافت کرد.
کوهن شاعر، رماننویس و خواننده و ترانهسرا بود. اولین کتاب شعرش را در 22 سالگی در مونترال منتشر کرد و اولین رمان او در سال 1963 وقتی 29 ساله بود به چاپ رسید. درون مایه شعرهای او دین، سیاست، انزوا و روابط میان فردی است. او علاقه بسیاری به فرهنگ بودیسم و ذن داشت.
کوهن متولد مونترال کاناداست. در سال 1934 و در یک خانواده متوسط یهودی . وقتی لئونارد تنها 9 سال داشت پدرش که تاجر پوشاک بود، درگذشت. این اتفاق اثر عمیقی بر روان لئونارد گذاشت که میتوان ردپای آنرا در آثار او مشاهده کرد.
او در رشته زبان انگلیسی از دانشگاه مکگیل مونترال فارغ التحصیل شد و در سال 1955 به خاطر نوشتههای خلاقانهاش جایزه ادبی Mc. Naughton (مک ناتون) را از آن خود کرد.
کوهن شیوه زندگی بسیار آزادی را برگزیده بود که شامل ارتباط با زنان عاطفی متعدد، آزمودن ال.اس.دی و سفر به دور دنیا میشد.
وقتی که بیست و پنج ساله بود به انگلستان رفت. در لندن در اتاق سرد خود مینشست و شعرهای غمگین میسرود. با سیصد دلار کمک بلاعوض سازمان هنری کانادا گذران زندگی میکرد. نخستین چیزی که در شهر لندن خرید یک ماشین تایپ و یک بارانی آبی رنگ از مغازه دست دوم فروشی بود. در واقع او یک کولی با پشت گرمی به حساب میآمد.
این مدتها پیش از آن بود که مقابل 60 هزار نفر درجشنواره ای در «ایسل آف وایت» برنامه اجرا کند. در آن روزها به عنوان یک یهودی رادیکال، شهرستانی خارجنشین و پناهندهای از صحنه ادبیات مونترال شناخته می شد. کوهن که خانوادهاش صاحب نام و بافرهنگ بودند، نگاه طعنهآمیز و متناقضی به خود داشت. او همواره بین یک روش زاهدانه و بی قید بند برای زندگی در نوسان بود و مانند بسیاری از هنرمندان همتراز خودش هرگز به یک روش همیشگی برای زندگی دست پیدا نکرد.
مدتها پیش از آنکه تماشاگری داشته باشد، ایدهی متمایزی نسبت به مخاطبین داشت. او در نامهای به ناشرش گفت که «هدفاش نوجوانان خودبسنده، عاشقانی با هر درجه از خشم، حامیان نومید نظریه افلاطون، چشمچرانها، هیپیهای موبلند و پیروان پاپ است.»
اما فضای خاکستری و همیشه بارانی لندن برای کوهن بیش از حد غمبار بود. احساس می کرد آقدر درون خود فرو رفته است که به زندانی خود تبدیل شده است. روزی در بانک تحویلداری را دید که پوستش آفتاب سوخته بود. تحویل دار به او گفت که از تعطیلات در یونان برگشته است... مقصد بعدی لئونارد دفتر هواپیمایی برای تهیه بلیط به آتن بود.
لئونارد با تمام تلاشی که برای دوری از عاشق شدن و رابطه عاطفی عمیق داشت در یونان زنی را ملاقات کرد که نتوانست عاشقش نشود. ماریان ایلن زنی نروژی بود که پیش از آن با آلکس ینسن رمان نویس نروژی ازدواج کرده بود و از او یک فرزند به نام آکسل داشت. مادربزرگ ماریان سالها پیش به او گفته بود که عاشق مردی خواهد شد که زبانی از جنس طلا دارد. ماریان در یک بعدازظهر آفتابی فهمید که آن مرد لئونار کوهن است که به صورت اتفاقی با او ملاقات کرده بود.
با آنکه ماریان و لئونارد مدت زیادی را در کنار هم نگذراندند، اما تا سالها دلباخته هم بودند. حتی پس آنکه از هم جدا شدند و ماریان دوباره ازدواج کرد آنها رابطه دوستانشان را حفظ کردند. در واقع تا زمان مرگ ماریان.
ماریان در سالهای پایانی عمر به سرطان مبتلا شد. لئونارد وقتی موضوع را فهمید که تنها چند روز به پایان زندگی او باقی مانده بود.
او تنها توانست نامه ای برای او بنویسد:
«خب ماریان، به زمانی رسیدهایم که واقعا خیلی پیر شدهایم و جسممان فرتوت شده. فکر میکنم به زودی به تو ملحق خواهم شد. بدان که خیلی نزدیک پشت سرت هستم، آن قدر که اگر دستت را دراز کنی، دستم را خواهی گرفت. و میدانی که همیشه عاشق زیبایی و خردمندیات بودهام. اما احتیاجی نیست بیشتر بگویم چون خودت همه را میدانی. اما حالا، تنها میخواهم برایات سفر خوبی را آرزو کنم. خدا نگهدار دوست خوبم. با عشقی بیکران. تو را در انتهای جاده خواهم دید»
این کلمات آقای زبان طلایی آرامش عمیقی به ماریان داد و گذراندن آن لحظات را برایش آسانتر کرد. فردای آن روز ماریان درگذشت.
طی چند دهه باب دیلان و کوهن بارها یکدیگر را ملاقات کرده بودند. در اوایل سالهای 1980 کوهن اجرای دیلان در شهر پاریس را تماشا کرد و فردا صبح در کافهای روبهروی هم از آخرین کارهایشان گپ میزدند. به خصوص دیلان مفتون «هالهلویا» شده بود. دیلان زیبایی پیوند مضمون دنیوی و اخروی را در شعر دریافته بود. از کوهن پرسید نوشتن ترانه چقدر زمان برد. کوهن به دروغ پاسخ داد: «دوسال»
«هالهلویا» پنج سال وقت کوهن را گرفته بود. نسخههای مختلفی از شعر را نوشت و مدتها پیش از آنکه روی نسخه نهایی تصمیمگیری کند،در یکی از مراحل نگارش خودش را در اتاق هتل در حالی که سرش به کف زمین برخورد کرد دیده بود.
کوهن به دیلان گفت که ترانهی I really like ‘I and I از آلبوم Infidels باب دیلان را دوست دارد. از باب پرسید نوشتن این شعر چقدر وقت گرفت؟ دیلان گفت تقریبا پانزده دقیقه!
وقتی از کوهن درباره این برخورد با دیلان می پرسند، میگوید: «شبیه بر زدن پاسور بود.»
لئونارد کوهن در عمر هنری خود در مجموع 14 آلبوم منتشر کرد که هر یک از آثار ماندگار موسیقی دنیا به شمار می روند. آخرین آلبوم او در سال 2016 با نام «تو تاریکتر میخواهیاش» مجموعه ایست با مضامینی مثل خدا، مرگ و سرنشت بشر.
او تنها 17 روز پس از انتشار آخرین آلبوم اش در سن 82 سالگی درگذشت.