یه داستان درباره یه پیرمرد هست، که در واقع یه پدربزرگ بوده و 8 تا نوه داشته. یکی از اونا یه دختر بچه 15 ساله با موهای خوشگل و لبخندی زبیا بود. اون میگفت "این نوه محبوب منه، اما مشکلش اینه که نابینا متولد شده ". پدربزرگ می گفت "هر بار که من با اون در شهر راه می رم، بیشتر می شنوم، بیشتر میخندم، بیشتر می بینم و بیشتر حس می کنم. پیرمرد می گفت "این دختر، جواهر و مروارید خانواده منه". واضحه که به خاطر نابینا بودن دختر ناراحت باشه؛ این باری بر دوش خانواده بود . اون نمیتونست واقعیت رو تغییر بده، پس نوع نگاهش به واقعیت رو تغییر داد. با یوکن همراه باشید.
یه داستان درباره یه پیرمرد هست، که در واقع یه پدربزرگ بوده و 8 تا نوه داشته. یکی از اونا یه دختر بچه 15 ساله با موهای خوشگل و لبخندی زبیا بود. اون میگفت "این نوه محبوب منه، اما مشکلش اینه که نابینا متولد شده ". پدربزرگ می گفت "هر بار که من با اون در شهر راه می رم، بیشتر می شنوم، بیشتر میخندم، بیشتر می بینم و بیشتر حس می کنم. پیرمرد می گفت "این دختر، جواهر و مروارید خانواده منه". واضحه که به خاطر نابینا بودن دختر ناراحت باشه؛ این باری بر دوش خانواده بود . اون نمیتونست واقعیت رو تغییر بده، پس نوع نگاهش به واقعیت رو تغییر داد. با یوکن همراه باشید.