اینکه استفان کینگ (Stephen King) استاد ژانر وحشت است، به هیچوجه بر کسی پوشیده نیست و فیلم آیت (1986) یکی از وحشتناکترین رمانهای او تا به امروز است. در یوکن، درباره شخصیت دلقک این فیلم بررسیهایی انجام میگیرد.
در سال 2017، کارگردان اندی موسکتی، با موفقیت قسمت اول فیلم ایت را به یک فیلم پرفروش و پرطرفدار تبدیل کرده است. به دنبال آن، دو سال بعد، بخش بعدی داستان که نیمهی دوم داستان را پوشش میداد، ساخته شد. اولین بخش فیلم به طور مستقیم با آزار و اذیت دادن، ترس و اندوه سر و کار دارد. اما موضوع بخش دوم یا همان فصل دوم ایت، در واقع نمایانگر عواقب ضربههای روحی در دوران کودکی است.
ایت چیست؟
در ایت، همان دلقکی که بسیاری از ما را ترسانده، در واقع یک موجود شیطانی باستانی بوده و متعلق به یک بعد از جهان است که شامل دنیای اطراف ما میشود. ایت برای اولین بار، در دوران ماقبل تاریخ به زمین رسید که همین منجر به واقعهای شبیه به برخورد شهاب سنگ به زمین شد. بعدها آن منطقه را دِری (Derry) و مِین(Maine) نامیدند.
آن موجود تا زمان به وجود آمدن بشر غیرفعال باقی ماند. این موجود شیطانی، میتواند به هرچیزی که بخواهد تبدیل شود و از توانایی خود برای تبدیل شدن به شکل بزرگترین ترسهای افراد استفاده میکند. اما شکلی که برای فریب دادن کودکان به آن تبدیل میشود، دلقکی به نام پِنیوایز(Pennywise) است.
آیا دلقک ایت همان ضربههای حل نشدهی دوران کودکی است؟
اگر دقیقتر نگاه کنیم، پنیوایز یک دلقک معمولی نیست. او استعارهای از ضربهها و صدمات دوران کودکی، بدترین کابوسها، افرادی که به شکل شیاطین ظاهر میشدند و چیزهایی این چنینی است. ایت بدترین چیزی است که مجبور به تحملش هستیم، البته اگر اجازه بدهیم.
ایت در فصل دوم به تقاصی که باید برای ضربههای روحی سرکوبشده و یا فراموششده بپردازیم، اشاره میکند. گروهی از کودکان در فصل اول که همگی طرد شده بودند، خود را «بازندگان» مینامیدند. همه آنها توسط هنری بوِرز و گروهش مورد آزار و اذیت قرار گرفته بودند و هرکدام به گونهای از دوران کودکی خود رنج میبردند.
حالا، همه آنها به بزرگسالانی موفق تبدیل شدهاند، اما همه چیز به آن خوبی که نشان داده میشود و باید باشد نیست. همه کسانی که شهر را ترک کردند، به تدریج وقایع دوران کودکی خود را فراموش کرده بودند. به جز مایک که در دِری باقی مانده بود. او همان کسی است که همه را برای بازگشت به شهرشان فرا میخواند.
«حتی اگر به نظر میرسد که این شخصیتها همهچیز را در مورد ایت فراموش کرده باشند، آسیبهای ناشی از حوادث گذشته در زندگی بزرگسالی آنها نیز دیده میشود.» پس فراموشی کفایت نمیکند.
اندوه و از دست دادن
در فصل اول، بیل (Bill) برای از دست دادن برادر کوچکش اندوهگین است و به طور مداوم برای لکنتش مورد اذیت و آزار قرار میگیرد. حالا بعد از 27 سال، بیل نویسنده موفقی است که دیگر میتواند درست و بینقص صحبت کند. اما به محض اینکه مایک او را فرا میخواند، او به حالتی بر میگردد که حتی از لحاظ فیزیکی هم نمیتواند درست رفتار کند و دچار مشکل میشود.
او متوجه میشود که هنوز هم برای از دست دادن برادرش،احساس گناه میکند و عزادار است. از طرف دیگر، مایک (Mike) یتیمی است که والدینش زنده زنده آتش گرفتند. همان اتفاقی که او در وهلهی اول شاهدش بود. به عنوان تنها شخصی که باقیماندن در دِری را برگزید، او کوچکترین جزئیات ضربههای روحی گذشته خود را فراموش نکرده است.
سوءاستفادهی فیزیکی
بورلی (Beverly) پیش از این با پدر متجاوزش زندگی میکرد و به فاحشهی شهر شهرت داشت. با این حال، او قویترین فرد در گروه است و وقتی که پدرش را شکست میدهد، آن را ثابت میکند. او با بزرگترین ترس خود روبرو میشود و برنده میشود.
اما بورلی حتی بعد از ترک دری و بالغ شدن، نتوانست خودش را از آن چرخهی مورد آزار و اذیت قرار گرفتن برهاند. بنابراین با همسری خشن که علیرغم ظاهر شیک زندگیشان، او را کنترل و از او سوءاستفاده میکرد ازدواج کرد.
آزار و اذیت عاطفی
همه ادی (Eddie) را به چشم فردی آسیبپذیر میدیدند که بیماری مالیخولیا داشت. او مادری بسیار وسواسی و کنترلگر داشت که به پسرش تلقین میکرد که او به طور مداوم بیمار است تا جایی که حتی به او داروی تقلبی میخوراند.
پس از آن، ادی با زنی ازدواج میکند که شخصیت و چهرهای بسیار شبیه به مادرش دارد، ادی را کنترل میکند و او را میترساند.
همجنسگرایی هراسی
ریچی (Richie) پسری پرحرف است که از حس شوخ طبعی خود به عنوان مکانیزمی برای ارتباط برقرار کردن با افراد استفاده میکند. مهمترین راز ریچی همجنسگرا بودنش است و داستان او در فصل دو واضحتر میشود. همان جایی که ریچی در بزرگسالی خود هنوز به خوبی به یاد دارد که دِری چقدر همجنسگرا گریز بوده و هست.
او به سرعت، پس از تماس مایک و به یاد آوردن ضربهی روحیاش، بالا آورد که این خود، نشانهی پیتیاِسدی (PTSD) بود.
تصوری از بدن
بن (Ben) «بچه تازهوارد» است که به خاطر ظاهر به شدت چاقش مورد آزار و اذیت قرار میگیرد. حالا بعد از 27 سال، او به مردی با اعتماد به نفس، زیبا و خوشتیپ تبدیل شد و به دِری بازگشت. ایت بعدها فاش میکند که با این که بدن بن بسیار تغییر کرده است، درون او هنوز یک پسربچه چاق با عزتنفسی بسیار پایین حضور دارد.
مغز ما چطور با ضربههای روحی و روانی مواجه میشود؟
مغز ما به طور خودکار تجربیاتمان را در حافظه ذخیره میکند. برخی از این خاطرات به طور نامحدود و در حافظه بلند مدت نگهداری میشوند و برخی از آنها را هم سریع فراموش میکنیم. اما هنوز هم میتوانیم در حافظهی کوتاه مدت خود آنها را به یاد آوریم.
با این حال، وقتهایی هم هست که ذهن، خود را از خاطرهی تجربه ای دردناک، دور و آن خاطره را سرکوب میکند. مفهوم اصلی سرکوب در سال 1824 توسط یوهان فریدریش هربارت (Johann Friedrich Herbart) پیشنهاد شد. اما بعدا توسط زیگموند فروید (Sigmund Freud) مشهور شد.
پدر روانکاوی تمایزی صریح بین سرکوب و جلوگیری ایجاد کرد. او معتقد بود که اولی راه ناخودآگاه ذهن برای مقابله با ضربه روحی است. در حالی که سرکوب یک تصمیم آگاهانه برای مسدود کردن خاطرات فرد است. متخصصان میگویند که وقتی استرس و ضربه روحی شدیدی را تجربه میکنیم، تغییرات نورولوژیکی در مغز اتفاق میافتد. این تغییرات به این دلیل است که ما را قادر سازد تا بتوانیم درد و رنج این رویداد را تحمل کنیم و آن را پشت سر بگذاریم.
این تغییرات به ما کمک میکند تا با عقب راندن حافظه خود با آن رویداد کنار بیاییم. طبق نظر دارلِن مکلافلین (Darlene McLaughlin)، دکترای روانشناسی، اگر مغز ضربه روحی شدیدی را ثبت کند، آن گاه میتواند آن حافظه را در فرآیندی به نام تجزیه و جدایی از واقعیت، مسدود کند.
تاثیر خاطرات سرکوب شده
مغز شما بیشترین تلاش خود را برای محافظت از شما انجام میدهد. اما همانطور که مشخص شد، این فرآیند یک مکانیزم دفاعی کامل و همیشگی نیست. هنگامی که حادثهای دردناک رخ میدهد، ممکن است سرکوب کردن خاطره تنها راهی باشد که میتواند ما را از فروپاشی و اختلالات روانی نگه دارد. اما اگر آن خاطره سرکوب شود، بسیاری از روانشناسان بر این باورند که این مسأله منجر به مشکلات ذهنی خواهد شد.
اختلالات پس از حادثه (پیتیاسدی) یا استرس پس از ضربهی روحی، ثابت میکند که خاطرات میتوانند به ذهن ما برگردند. بعد از آن این امکان وجود دارد که به همان اندازهای که اولین بار آنها را تجربه کردیم، به ما ضربه بزنند. وقتی یک نفر برای حفاظت از خود یک رویداد بسیار دردآور را دفن میکند، پیتیاسدی بسیار ناگهانی در او ایجاد میشود.
برخی از نشانههای محیطی خاص میتواند در به یاد آوردن صحنههای دردناک گذشته تأثیر بگذارد. جوردن جانسون (Jordan Johnson) میگوید: «هنگامی که شخصی یک رویداد بد یا ضربهی روحی را در کودکی تجربه میکند، مغز او احساسات خاص (مناظر، صداها، رایحهها و غیره) را ثبت میکند. سپس آن تجربه بد را زمانی که با محرکهای مشابهی در آینده مواجه شود، به حافظه باز میگرداند.»
با ترسهایتان روبهرو شوید
سروکار داشتن با ضربه روحی، حال به هر طریقی، میتواند یک تجربه سخت و ترسناک باشد. بنابراین ما مجبور نیستیم به تنهایی با آن مقابله کنیم. باید درک کنیم که مبارزه برای غلبه بر آن، نه تنها تضعیفمان نمیکند بلکه به این معنی است که ضربهی روحی قدرتمند است و ریشههای آن عمیق شدهاند.
گاهی اوقات چیزی که آزارمان میدهد را به یاد میآوریم و گاهی اوقات خودمان را بی هیچ دلیلی پریشان مییابیم. در هر صورت، زمانی که حس کنیم چیزی سر جایش نیست و مشکلی وجود دارد، باید از شخصی حرفهای کمک بخواهیم تا بتوانیم باز هم رو به جلو قدم برداریم.
«هنگامی که با ترسهایمان مقابله میکنیم، آن را فتح میکنیم، قدرتش را میگیریم، آن را کاهش میدهیم و در نهایت از شر آن خلاص میشویم.» این همان کاری است که شخصیتها در آخرین نبرد خود با ایت انجام دادند. زمانی که متوجه شدند کنترل کامل بر وضعیت خود را دارند، با بزرگترین ترس خود مواجه شدند. آنها شیطان گذشتهی خود را با درک محدودیتهایش، روبهرو شدن با آن و غلبه بر ترسهایشان، از بین بردند.
منبع: goalcast