جولیا(Julia) با چشمان خمار به نقاشیاش خیره شد و یک قدم به عقب برداشت. او به آینهای که از دیوار اتاق کارش آویزان بود، نگاهی انداخت. با دیدن نقاشیاش در آینه، متوجه اشکالاتی شد که با چشمان خودش، متوجهش نشده بود. با یوکن همراه باشید.
او با جدیت تمام به کار روی نقاشیاش ادامه داد و به تغییر مقیاسهای موجود و اصلاح چشمانداز هوایی مشغول شد. او دوباره قدمی به عقب برداشت و تغییراتی را که انجام داده بود، چک کرد.
اما باز هم انگار یک چیزی اشتباه بود. جولیا از صمیم قلب هنرمندش، از کارش راضی نبود. در واقع این اواخر، از هیچ کدام از نقاشیهایش احساس رضایت نمیکرد. در پس ذهنش، میدانست یک چیزی در نقاشیهایش کم است.
در همین حال، صدای جیغی از حیاط پشتی شنید.
هدیهای به خودش
اِدوارد لارسون(Edward Larson) برای اینکه لطفی در حق خودش کرده باشد، تازگیها به تپههای لوسگاتوس(Los Gatos) در کالیفرنیا(California) نقل مکان کرده بود. محل کار او قبلا در نیویورک(New York) که زمانی شهر مورد علاقهاش به حساب میآمد، قرار داشت. ولی بازنشستگی و مرگ دوستش دیوید(David)، اوضاع را تغییر داد.
ادوارد قبلا چندین بار طی سفرهای شغلی خود به شمال کالیفرنیا سفر کرده بود. زیبایی لوسگاتوس با آن همه مغازه و رستوران همیشه او را مجذوب خودش میکرد.
بعد از بازنشسته شدن و از دست دادن دوستش، ادوارد به خودش گفت که وقت سفر فرا رسیده و قرار است صفحهی جدیدی از زندگیاش، ورق بخورد. با این که شغل ادوارد، انجام کارهای مالی بود، او همیشه به هنر علاقه داشت؛ مخصوصا نقاشیهایی که موضوعشان پرندگان باشد.
او از دوران کودکی ، به کشیدن پرندگان علاقه داشت و همیشه در حضور پرندگان، احساس آرامش میکرد.
پرندهی مورد علاقه ی او، طاووس بود.
اولین ملاقات در حیاط پشتی
جولیا که با صدای جیغ شوکه شده بود، تلفن خود را برداشت و آمادهی زنگ زدن به پلیس شد. او سر خود را از در شیشهای حیاط پشتی بیرون آورد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است، متوجه تکان خوردن پرچینهای پشت حیاط شد.
در همان حال، مردی لاغر، با شلوار جین و لباس قهوهای رنگ از لای پرچینها بیرون آمد. موهای این مرد سفید بود و به نظر میآمد حدودا هفتاد ساله باشد.
جولیا درِ حیاط پشتی را کمی بیشتر باز کرد و با صدای بلند گفت: «کمکی از دست من بر میآید؟»
آن مرد دست خود را تکان داد و داد زد: «ببخشید که وارد ملکتان شدم. جِیجِی از دستم فرار کرده. او را این اطراف ندیدهاید؟»
جولیا پاسخ داد: «نه، ولی صدای جیغی شنیدم.»
پیرمرد گفت: «جِیجِی وقتی هیجانزده بشود، جیغ میزند.»
جولیا پرسید: «جِیجِی دیگر کیست؟»
پیرمرد جواب داد: «او طاووس هندی من است. اسمش را جِیجِی گذاشتم که مخفف جان جیمز(John James) است. جان جیمز آدابان(John James Audubon).»
پیرمرد از روی چمنها رد شده بود. پیشانی خود را خشک میکرد و مشخص بود که کمی خسته است.
«عذرخواهی من را بپذیرید. من همسایهی شما هستم و حدود یک ماه پیش به اینجا نقل مکان کردم. اسمم ادوارد است. ادوارد لارسون. ولی دوستانم من را اِدی(Eddy) صدا میکنند.»
متفاوت از دیگران باش
جولیا فهمید که خطری از جانب ادی تهدیدش نمیکند و به او یک لیوان لیموناد تعارف کرد. ادی از او تشکر کرد و هر دو در آشپزخانه نشستند و مشغول گفتگو شدند.
جولیا از جریان شغل قبلی ادی و مرگ دوستش باخبر شد و به او گفت که قبلا یک نقاش حرفهای بوده و در خانه و دفتر خودش کار میکند. چشمان ادی از شنیدن این حرف برق زد.
ادی گفت: «من عاشق هنرم. مخصوصا اگر موضوع نقاشی، پرندگان باشد. من و دیوید در این سالهایی که یکدیگر را میشناختیم، چندین تابلوی نقاشی و مجسمه خریده بودیم. خوشحال میشوم زمانی کارهای تو را هم ببینم.»
جولیا گفت: «با اینکه از پرندگان نقاشی نمیکشم، ولی خوشحال میشوم نقاشی مناظری که کشیدهام را نشانت بدهم.»
جولیا، ادی را به اتاق کارش که پنجرهای نورگیر داشت و چندین نقاشی از منظرههای طبیعی روی دیوارهای آن خودنمایی میکردند، برد.
ادی لبخندی زد و با دقت نقاشیدهای جولیا را بررسی کرد و گفت: «میبینم که در سبک نقاشیات از رنگهای تیره زیاد استفاده میکنی. اثرهای واقعا خوبی کشیدی. من همیشه از هنرمندانی که توجه خاصی نسبت به رنگ استفاده شده دارند، خوشم میآید. از نظر من، این دسته از هنرمندان، نسبت رنگها را به خوبی رعایت میکنند.»
جولیا فهمید که ادی اطلاعات زیادی راجع به هنر دارد. همچنین، ظاهری بسیار مهربان و آرام داشت و به راحتی میشد با او حرف زد.
جولیا آهی کشید و گفت: «بگذار باهات رو راست باشم ادی. این اواخر احساس میکنم راه به جایی نمیبرم و همهاش فکر میکنم نقاشیهایم چیزی کم دارند. هر بار که کارهای خودم را با کارهای موجود در مجلههای هنری مقایسه میکنم، همه برایم عین هم هستند.»
ادی روی یکی از صندلیهای اتاق کار نشست و گفت: «یکی از دوستان هنرمندم در نیویورک هم همین مشکل را داشت. من به او دربارهی فرق داشتن با دیگران حرف زدم و به نظرم حرفهایم به او کمک کرد. اگر دوست داری میتوانم همان حرفها را به تو هم بزنم.»
جولیا روی یکی از صندلیهای نزدیک به ادی نشست و گفت: «چرا که نه»
دانش و خرد طاووس برای هنرمندان
ادوارد گفت:
جولیا، اگر میخواهی که مردم آنگونه که باید به کار هنریات توجه کنند، راهی پیدا کن تا از بقیه متمایز باشی. داشتن مهارت و تکنیک هم مهم است، ولی آنچه که توجه بقیه را به خود جلب میکند، منحصر به فرد بودن، جالب بودن اثر و اصیل بودن آن است. باید به ندای خلاقانهی وجودت گوش بدهی.
ادی کمی از لیمونادش را خورد و ادامه داد: «چیزی که راجع به طاووسها دوست دارم، منحصر به فرد بودنشان است. آنها جدا از پرهای رنگارنگ دمشان، صدای بلند و خاص خودشان را دارند که توجه آدم را به خود جلب میکند.»
جولیا گفت: «واقعا راست میگویی. صدای جِیجِی تا حد مرگ مرا ترساند.»
ادی گفت: «طاووسها بقیه را وادار می کنند تا به آنها توجه کنند. آنها از چیزی هراس ندارند و به راحتی با زیباییشان خود را از بقیه متمایز میسازند. آنها روی واقعی خود را به بقیه نشان میدهند. آیا تو در هنرت زیبایی را نشان میدهی؟ آیا کارهایت توجه بقیه را به خود جلب میکنند؟ یا اینکه از ترست آن زیبایی را میپوشانی؟ من هنرمندان زیادی را میشناسم که دوست ندارند مدام مرکز توجه دیگران باشند.»
ادی مستقیم در چشمان جولیا نگاه کرد و گفت: «آیا میدانی چه چیزی باعث میشود تا پر طاووس آنقدر زیبا باشد؟ ساختارهای میکروسکوپی کریستالی موجود در پرشان، امواج متفاوتی از رنگ را بازتاب میکند. به خاطر فاصلهی خاصی که این ساختارها از هم دارند، پرهای آنها رنگ درخشان و فلوروسنتی از خودشان بازتاب میکنند و این، راز زیبایی آنها است.»
جولیا در جواب گفت: «پس چیزی که می خواهی به من بگویی این است که من باید راز خاص خودم برای متمایز شدن را داشته باشم. ولی چطور؟»
ادی گفت: «عکاسی بود به نام دیوید بِیلز(David Bayles) که من بسیار دوستش داشتم. در یکی از نوشتههایش گفته بود:
پایه و اساس اثر هنری بعدیتان، درون کمبودهای اثر هنری فعلیتان است. این اشتباهات، راهنمای شما هستند. آنها نکات باارزش، واقعگرایانه و صادقانهای هستند که به شما نشان میدهند باید چه جاهایی را درست کنید یا بیشتر به آن بپردازید.
«پس اگر میخواهی مثل یک طاووس با بقیه فرق داشته باشی، با دقت به اثر فعلی خودت نگاه کن.» ادی به صندلیاش تکیه داد و به نقاشیهای جولیا خیره شد.
بعد از مدتی او به یکی از نقاشیهای جولیا اشاره کرد و گفت: «مثلا همین تصویری که در حال نقاشی آن هستی. میبینم که از رنگهای تیرهای استفاده کردهای، ولی لابهلای آن، رنگهای روشنی هم میبینم که به نظرم با اینکه از آن استفاده کردی، جایشان اینجا نیست.»
جولیا جواب داد: « کاملا درست است. از آنجا که کلافه شده بودم، میخواستم رنگهای دیگری را آزمایش کنم. ولی حالا که حرفش پیش آمد، تصمیم گرفتهام که برای ایجاد کنتراست، از رنگهای روشن استفاده کنم.»
ادی با لبخند به او گفت: « برخلاف طاووسهای نر، طاووسهای ماده، پرهای خالدار و قهوهای تیره دارند. آنها اینگونه در بوتهها پنهان میمانند تا هنگامی که روی تخمهایشان نشستهاند، حیوانات دیگر آنها را پیدا نکنند. یک هنرمند نباید طاووس ماده باشد و پنهان باقی بماند.»
کبوتر با کبوتر
ناگهان، صدای گوشخراشی از حیاط پشتی بلند شد. جولیا و ادی به سرعت خودشان را به آنجا رساندند و آنجا جِیجِی را پیدا کردند که برای خود راه میرفت و زمین را نوک می زد.
ادی در را باز کرد و طاووسش را برداشت. سپس نگاهی به جولیا انداخت و گفت: «حتما این ضربالمثل قدیمی را شنیدهای که میگوید کبوتر با کبوتر، باز با باز. یکی از دلایل پیدایش این ضربالمثل این است که پرندگان همشکل، معمولا به صورت گروهی با هم زندگی میکنند، چون هرچه تعدادشان بیشتر باشد، امنیتشان نیز بیشتر است. ولی به نظر من، هنرمندان باید از گروه جدا باشند. مثل همین جِیجِی.»
جولیا سرش را تکان داد. او از دانایی این پیرمرد و طاووسش شگفتزده شده بود.
ادی در ادامه گفت: «دیوید خیلی از گروه گرِیتفول دِد (Grateful Dead) خوشش میآمد و یکبار، جملهای از جری گارسیا(Jerry Garcia) به من گفته بود:
فقط در کار خود بهترین بودن کافی نیست. باید جوری دیده شوی که مردم بدانند تو تنها کسی هستی که میتواند کاری را که تو انجام میدهی، انجام دهد.
«درست است که پرندهها گروهی پرواز میکنند، ولی تو به عنوان یک هنرمند، نباید وابسته به گروهی باشی. از بقیه متمایز باش. از نکات موجود در کارهایت استفاده کن. به این ترتیب قبل از اینکه حتی متوجهاش شوی، به آرزویت میرسی.»
بعد از این حرف، ادی از جولیا بابت لیموناد تشکر کرد و برایش دستی تکان داد و از همان مسیری که آمده بود، بیرون رفت. جولیا که هنوز هم از ملاقات پیرمرد متعجب بود، اتاق کارش برگشت. او کاملا احساس میکرد که دیگر نباید از خاص بودن بترسد و بیصبرانه منتظر بود تا شخصیت جدید و اصیل خود را کشف کند. او آماده بود تا از رنگهای روشنتری استفاده کند.
مثل پرهای یک طاووس هندی.
آیا هنوز هم از متفاوت بودن هراس دارید؟
آیا هنوز هم با همان گروه از هنرمندان پیش میروید؟ آیا دل به خطر نمیدهید؟ از بقیه تقلید میکنید؟ آیا از نشان دادن شخصیت واقعی خود میترسید؟
شاید زمانش رسیده باشد که بالهای خود را باز کنید و به دنیا نشان دهید چه کسی هستید. بودن در گروه را ترک کنید، مسیر خودتان را بروید، مهارتهای منحصر به فرد خود را به دنیا نشان دهید، و مثل یک طاووس از بقیه متمایز باشید.
منبع: Medium